هنری کیسینجر وزیر خارجه اسبق ایالات متحده و استراتژیست برجسته این کشور در سن ۱۰۰ سالگی درگذشت.
در اوایل ژوئن ۱۹۷۰، کمی پس از حمله آمریکا به کامبوج، هنری کیسینجر مخفیانه از برایان مک دانل، صلح طلب ۲۷سالهای که در پارک لافایت روبروی کاخ سفید دیده بود، دیدن کرد. این یکی از تلاشهای فراوان او در آن سال بود تا منتقدان جوانترش را متقاعد کند که باید به جنگ فرصت بدهند.
مانند بسیاری دیگر، او با برایان شکست خورد، اما آنها همچنان در تماس بودند. کیسینجر نوشت، در حالی که ریچارد نیکسون در جناح غربی غمگین بود، مشاور امنیت ملی او و این فعال مو بلند هر از چند گاهی ملاقات میکردند تا در مورد جنگ و فلسفه کانت صحبت کنند، کیسینجر نوشت: «حداقل در میان نبود تفاهمهای گسترده یک پل موقتی بسازند».
بیشتر بخوانید
او هرگز این باور را از دست نداد که میتواند نظر منتقدانش را جلب کند. و نه فقط حرکت دهندهها و تکان دهندهها، بلکه آن دسته از افرادی که از پوشش تایم دور هستند و از محدوده میکروفونهای Oval Office خارج هستند. با دعوا و مشاجره بیشتر، ادعا میکرد که تعلق دارد و حساب میکند.
او به عنوان یک طرد شده شروع کرده بود و در آلمان قبل از جنگ در میان افرادی بزرگ شد که او را به خاطر یهودی بودن تحقیر و طرد میکردند. نازیها پدرش را از دبیرستان دولتی در فورت در نزدیکی نورنبرگ اخراج کردند.
مادر او اولین کسی بود که فهمید که «دولت هیتلر» آیندهای برای فرزندانش ندارد. در سال ۱۹۳۸، هاینز ۱۵ساله به همراه خانوادهاش به آمریکا گریخت. او هرگز لهجهاش را رها نکرد. صدای او، مانند سنگریزه در کاسه ماهی قرمز، عمیقاً بر جدیت او افزود.
اما برادر کوچکترش والتر یاد گرفت که مانند یک آمریکایی معمولی صحبت کند و بعدها ادعا کرد که «کیسینجری است که گوش میدهد».
حتی مخالفان او نیز اذعان داشتند که او ذهن درخشانی داشت. پایان نامه کارشناسی او در ۳۸۳ صفحه آنقدر زیاد بود که ظاهراً هاروارد را به معرفی «قانون کیسینجر» کشاند و دانشجویان را به کمتر از نصف این مدت محدود کرد.
دکترای او بررسی کرد که چگونه دیپلماسی ثبات را در اروپا برای بهترین بخش از یک قرن پس از شکست ناپلئون حفظ کرد. وقتی ۱۵ سال بعد وارد دولت نیکسون شد، بینشهایی که از مطالعه کسلریگ و مترنیخ بهدست آورده بود به او کمک کرد تا با جاهطلبیهای ایالات متحده و اتحاد جماهیر شوروی دست و پنجه نرم کند.
سبک او این بود که خارج از دستگاه رسمی وزارت امور خارجه و سرویس خارجی کار کند، که به نظر او قدرت و خلاقیت دیپلماسی آمریکا را از بین برده است.
«پشت کانال» با روسها، چینیها و تقریباً همه افراد دیگر با سلیقه نیکسون برای توطئه سازگار بود. و آنها با اشتیاق خود او برای قرار گرفتن در مرکز عمل و کشیدن رشتهها مطابقت داشتند.
البته فریب نقش مفیدی در مسائل بزرگ و کوچک داشت. وقتی تیم او غر میزد که هیچ امتیاز غذاخوری در کاخ سفید ندارند، او به آنها اجازه داد فکر کنند که همه اینها تقصیر رئیس ستاد است.
در واقع این ایده خودش بود. او نمیخواست مردمش در طول ناهار با مخاطبین مفید خارج از شورای امنیت ملی ارتباط برقرار کنند. اگرچه او آنقدر باهوش بود که نمیتوانست آشکارا دروغ بگوید، اما مردم را به بیراهه میکشید.
شیمون پرز، یک شریک اسپارینگ اسرائیلی، با تحسین او را «فریبکارانهترین مردی که تا به حال دیدم» نامید.
او هرگز در دام Castlereagh از دست دادن اعتماد به نفس خود نیفتاد. او برای مدتی با والتر آیزاکسون به خاطر کتاب نحس خود قطع رابطه کرد، با روانشناختی آن و تدبیر ارزان آن که دکتر K مطمئناً احساس میکرد که حتی زندگینامه سه جلدی خودش نیز به خوبی موفقیتهایش را رعایت نمیکند.
بسیاری از دستیاران ممکن است خدمت او را ترک کرده باشند، اما بسیاری از آنها وفادار ماندند، زیرا او در مورد مهمترین سؤالات روز نه تنها نفوذ میکرد، بلکه به آنها اجازه میداد نظر خود را نیز بیان کنند. و او در هیچ کجا به اندازه تنظیم مجدد سیاست خارجی آمریکا در میان ویرانههای جنگ ویتنام با سؤالاتی روبرو نشد.
تا سال ۱۹۷۲، آمریکا آسیبپذیر بود: در خارج تحقیر شد و در داخل تقسیم شد. پاسخ او این بود که از تضاد فزاینده بین اتحاد جماهیر شوروی و چین برای ایجاد یک تعادل جدید استفاده کند که در آن هر یک به آمریکا برای تقویت موقعیت خود نگاه کنند.
او بعداً بین مصر و اسرائیل رفت و آمد کرد تا آمریکا را در خاورمیانه جایگزین اتحاد جماهیر شوروی کند. این قطعهای از کشور داری بود که شایسته قهرمانان قرن ۱۹ او بود. درست زمانی که همه چیز مخالف بود، آمریکا را به صندلی رانندگی بازگردانده بود.
او چه تشکری کرد؟ مشکوکان و روشنفکران گفتند که او اصول آمریکا و جان بیش از یک میلیون نفر را قربانی کرده است. او در ویتنام جنگیده بود و به خاطر «اعتبار» آمریکا جنگ را به کامبوج و لائوس برده بود.
او یک نسل کشی پاکستانی را در جایی که به بنگلادش تبدیل شد برکت داده بود، زیرا پاکستان در مورد چین به او کمک میکرد. او کودتا و ترور در شیلی و شورش در آنگولا را طراحی کرده بود، زیرا فکر میکرد کشورها مانند دومینو به دست توطئههای شوروی خواهند افتاد.
کریستوفر هیچنز، روزنامهنگار بریتانیایی، زمانی که در سال ۱۹۷۳ برنده جایزه صلح نوبل شد، گفت که باید به خاطر جنایات جنگی محاکمه میشد – و این اتهام باقی ماند.
مرد مثلثی
او از این که این دیدگاه اقلیت است، خودش دلداری میداد. مجلات و مجریان تلویزیون به شوخیهای او میخندیدند و او را به عنوان «مامور مخفی نیکسون» و «سوپر منشی» معرفی میکردند.
او زحمت کشید تا با زنان زیبا عکس بگیرد. اگر کسی به پانتئون دلالان قدرت واشنگتن تعلق داشت، پسر اهل فورت بود.
با وجود تلاشهای بیوقفه او، انتقادات همچنان ادامه داشت. به اندازه کافی بد بود که چپها او را به عنوان غیراخلاقی محکوم کردند، اما راستها تمایل او برای تعامل با چین و روسیه را به عنوان یک Realpolitik مشکوک، غیر آمریکایی و عاری از ارزشها دیدند.
هیچ یک از آنها نفهمیدند که هدف اصلی او اجتناب از جنگ جهانی به هر قیمتی بود که او را از آلمان بیرون کرد.
و بنابراین آن انفجار دیپلماسی در سالهای ۱۹۶۹-۱۹۷۷ تنها زمانی بود که او در دولت خدمت کرد. هیچ دستگاه سیاست خارجی کیسینجری در زمان خروج او باقی نماند.
او به ثروت اندوزی ادامه داد و تصور همه از یک دولتمرد بزرگ بود. در چین او به یک سوپراستار تبدیل شد. در اواخر دهه ۹۰ زندگی خود، او بر روی کتابهایی درباره ویژگیهای رهبری و خطرات هوش مصنوعی، که نگران بود پایان عصر روشنگری باشد، همکاری کرد.
گویی اکنون خود را نگهبان خردمند تمدن بشری میدید. اما در درونیترین پناهگاه قدرت آمریکا، جایی که او بیش از همه آرزو داشت باشد، دیگر هرگز به آن تعلق نداشت.
منبع: The Economist